هستی و شیطونیاش
عکسای آتلیه
وقتی شیش ماهه بودی رفتیم آتلیه دوست عمو حامد شما هم اصلا همکاری نکردی و تا تونستی گریه کردی که پشیمون شدم از آوردنت البته اونجا آتلیه کودک نبود و همین چند تا عکس ساده رو گرفتم ایشاا... بزرگ تربشی میبرمت آتلیه کودک عکس خوشگل بگیریم بوس بوس بوس
در ادامه پست قبل
در ادامه پست قبلی باید بگم من دیگه بابت شیرخشکی شدن هستی ناراحت نیستم غصه هامو خوردم و الان دیگه اون قضیه تموم شده اون روزا خیلی ناراحت بودم و تا چند وقتم یادآوریش دوباره ناراحتم میکرد ولی الان دیگه باهاش کنار اومدم اون پستم فقط واسه دخترم نوشتم تا بدونه من راحت از شیر نخوردنش نگذشتم.....
و توضیح عکس:
دیشب واسه اولین بار یه صدمه جدی دیدی اونم تقصیرخودت بود دلبندم .
یه اسباب بازی تو دستت بود از دیوار گرفتی و بلندشدی و چون دیوارای ما سنگه اسباب بازیت سر خورد رو دیوار و با سر رفتی تو دیوار اول بهت توجه نکردم چون زیاد به جایی میخوری ولی صدات درنمیاد اما یه کم بعد شروع به گریه کردی وبغلت کردم و دیدم پیشونیت قرمزو ورم کرده یه تیکه یخ و با یه پارچه تمیز گذاشتم روش ویه کوچولو فشار میدادم و امروز اثری از ضربه دیشب نیست....
دوست دارم فرشته من روزی صدبار بلند بهت میگم عاشقتم
درد دل مامان
سلام عزیزترازجونم چندوقته تو فکرگذاشتن این پستم ولی چون قلم خوبی ندارم نمیدونستم چجوری بنویسم اما میخوام وقتی بزرگ شدی بدونی که چقدربابت این قضیه که میخوام تعریف کنم سختی کشیدم.خلاصه میگم چون اگه بخوام کامل بگم خیلی طولانی میشه جریان برمیگرده به روز تولدت و ماجرای شیرخشکی شدنت شب اول تولد تو بیمارستان تا صبح خوابیدی از شب دوم گریه ها شروع شد و شما گرسنه بودی شب اول که اومدیم خونمون تاصبح هی بیدارشدی و گریه میکردی اونجا بود که متوجه شدیم شما تا الان هیچی شیر نخوردی و اصلا چشمه های شیرت باز نشده میخواستن بهت آب قند بدن که من مخالفت کردم آخه شنیده بودم که جز شیر نباید به بچه چیزی بدی حتی آب خواستم برات شیرخشک بگیرن که ای کاش نمیخواستم خلاصه شما شیر خشک رو خوردی و خوابیدی اونم با شیشه اون موقع من خیلی بی تجربه بودم و الان خیلی چیزا فهمیدم که ای کاش زودتر میفهمیدم.....
باید با قاشق بهت شیر میدادم اونم چندقاشق تا زودبه زود شیر بخوای و اول سینه رو مک بزنی بعدشیرخشک رو میدادم
روزای اول خیلی محکم سینه میگرفتی اما از وقتی شیشه خوردی این مک زدن هات ضعیف شد و وقتی هم میدیدی خیلی کم شیر میاد گریه میکردی و با ناخونات به دستای من میکشیدی منم مجبور میشدم بهت شیشه بدم
اون روزا خیلی برام سخت گذشت منم دوست داشتم خودم بهت شیر بدم و تو بغلم بخوابی خیلی عذاب کشیدم خیلی
خیلی چیزا رو امتحان کردم که واسه زیادشدن شیر مادر خوبه ولی هیچ فایده ای نداشت تا بیست روزگیت یه کم شیر میدادم بهت ولی خیلی کم بود و سیرت نمیکرد بیست روزه بودی که من احساس درد شدیدی تو پهلو راستم داشتم رفتم سونوکه یه توده مشاهده میشدولی نمیدونستن چیه دوباره رفتم بیمارستان و جراحی شدم بعدعمل دکترم گفت که این از عوارض سزارینه سمت راستم آبسه کرده و به آپاندیسم چسبیده خلاصه آپاندیسمم در اوردن تا سه چهار روز تو بیمارستان بودم و کلی سرم و دارو مصرف میکردم خیلی روزای سختی بود گاهی میاوردنت بیمارستان از دکتر پرسیدم گفت میتونم بهت شیر بدم ولی با اون حال خیلی سخت بود بغلت کنم و بتونی شیربخوری و دوست نداشتم خیلی تو محیط بیمارستان باشی کم میاوردنت .بعد مرخص شدنم چون قرص و چرک خشک کن مصرف میکردم دکترم گفت نباید تا وقتی دارو ها تموم میشه بهت شیر بدم ولی باید بدوشم من روزی چندبار این کارو میکردم و بعد تموم شدن دارو ها دیگه اصلا سینه نگرفتی و خیلی گریه میکردی و منو ناخن میکشیدی منم بهت شیشه میدادم... خیلی خیلی سختی کشیدم گریه کردم اشک ریختم گفتم چرا چرا نتونم بهت شیر بدم نمیدونم .....
ماجراهای من و خونمون
بالاخره ماموریت آموزشی باباحمید تموم شد و ما برگشتیم خونه خودمون الان چندروزه که مشغول خونه تکونی و تمیزکاری بودم و باباهم مشغول گرم کردن خونه چون این خونه که اومدیم تازه ساخت و بزرگه و این منطقه هم کمی سردسیر وقتی اومدیم با اینکه بابا جون از قبل بخاری رو روشن کرده بود ولی بازم سرد بود منم تن شما یه سرهمی بافتنی که مامان بزرگ بافته کرده بودم و به سختی میتونستی فضولی کنی کلاهتم هی میذاشتم سرت و تو هم هی میکشیدی بیرون آره عزیزم الان خونه حسابی گرمه و اما بگم از کارای تو عشقم از پله آشپزخونه میای بالا دنبال من و هی اه اه میکنی که دمپایی هاتو دربیار بده به من منم جلو در آشپزخونه پشتی میذارم که نتونی بیای تو و شما هم از پشتی بلند میشی و نگاه میکنی من چیکارمیکنم و هی داد میزنی
خوشت میاد که هی از چهارچوب در رد بشی موقع رد شدنم خیلی بامزه پاهات رو میدی بالا و هی میای اینطرف میری اون طرف . میری تو اتاقت رو حسابی فضولی میکنی تو عکسا معلومه و....
و عکس آخری هم مجسمه بیچاره رو شکوندی و داری نگاش میکنی....
خییییلی دوست دارم گلم عاشق این کارای بامزه تم من هزارتا بووووووس
هستی جون من
الان که دارم برات مینویسم مشهدیم و خونه مامان بزرگ
شماسرماخوردی و بدجورسرفه میکنی صبح رفتیم دکتر بهت دارو داد و گفت دوره درمانت یک هفته طول میکشه الهی بمیرم مامانی نمیتونی راحت نفس بکشی تو خواب خیلی اذیت میشی دیشب تا صبح چند دفعه بیدارشدم و واست قطره بینی ریختم
ولی با این حال دست از شیطنت و بازی برنمیداری تو مطب دکترکه منتظربودیم نوبتمون بشه کلی با بابایی بازی کردی و خندیدی وقتی هم اومدیم خونه با زهرا بازی کردی زهرا دنبالت میکرد تو هم تندتند چهاردست و پا میرفتی وقتی هم زهرا میرفت داد میزدی که بیا
وقتی رو چهاردست و پاتی با هر ریتمی خودت رو تکون میدی بابایی واست شعرمیخونه تو هم خودت رو تکون میدی خیییییلی خوردنی میشی
دد هم میگی وقتی ازچیزی میگیری و بلند میشی قدم هم ورمیداری
تو فرشته زندگی منی عاشقتم کوچولو